ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

ایلیا جون هدیه آسمونی

روز کودک

خوجل مامانی امروز 2شنبه 17مهر91 مصادف با روز جهانی کودکه و منم این روز قشنگو به گل پسر نازم و همه نی نی وبلاگیها تبریک میگم. به مناسبت روز کودک منو بابایی یه هدیه کوچولو برات گرفتیم تا خوشحالت کنیم اخه تو عاشق هدیه گرفتنی عزیزم لباسایی که برات خریدیمو تنت کردی و خوشحال شدی بطوریکه دیگه از تنت در نیاوردی مبارکت باشه عشقم. جوجوی مامانی به تازگی یاد گرفتی شبا بعد از غذا خودت دندونای قشنگتو مسواک میزنی خیلی هم به اینکار علاقه نشون میدی همیشه بعد مسواک میای دندوناتو نشون ما میدی تا ما تمیز شدنشو تایید کنیم و تشویقت کنیم عزیز دلم. ر   در ضمن به بازی یارانه ای خیلی علاقه مند شدی  ...
28 مهر 1391

تعزیه وایلیا جون

امروز 25مهرسال91 منو گل پسرم به خونه اقاجون رفتیم از اونجایی که2هفته میشد اونارو ندیده بودی خیلی دلتنگشون بودی وبا ذوق وشوق حاضر شدی و واسه رفتن عجله داشتی وقتی رسیدیم پریدی بغل اقاجون بوسیدیش هنو نرسیده کلی باهاش بازی کردی شب همون روز به اتفاق هم به تعزیه ای که نزدیک خونه اقاجون برپا میشد رفتیم تعزیه حضرت قاسم بود تو خیلی خوشت اومده بود اخه تا حالا تعزیه ندیده بودی بخاطر همین نوع لباساشون برات خیلی جالب و دیدنی بود همش نشسته بودی کنار اقاجون  و محو تماشا شدی البته اخراش دیگه خوابت میومد وکمی اذیت کردی (اخه وقتی خوابت بگیره میزنه به سرت یه کارایی انجام میدی که ادم کلافه میشه ) ساعت 12 بود که به خونه برگشتیم شمام د...
28 مهر 1391

رفتن من و تو بابایی به پارک

خوشگل مامانی دوباره سلام.   میخوام بازم از خاطرات قشنگت بگم عزیزم... 5شنبه 6مهر قرار شد عصر با بابایی بریم پارک ولی اینبار دخترعموهای مامانی هم با ما اومدن خاله سمیه(مامان امیررضا)و خاله سپیده(مامان النا) وقتی رسیدیم به پارک مثل همیشه سخت مشغول بازی شدی عزیز دلم امروز زیاد پسر حرف گوش کنی نبودی شاید بخاطر این بود که خیلی خوابت میومد   همش بچه های دیگه رو اذیت میکردی هر چی هم باهات حرف میزدم عصبانی میشدی و سرم داد میکشیدی و همینطور جسورانه به بازیت ادامه میدادی تقریبا 2یا 3ساعتی بازی کردی بعد ما تصمیم گرفتیم بخاطر خستگیت و لج کردنت واسه خواب به خونه بر گردیم تو راه برگشت ب...
28 مهر 1391

شهربازی

سلام گل قشنگم عصر پنجشنبه 23شهریور 91بود که به اتفاق دایی اکبرو زندایی ساراو دایی میثم و خاله مریم به شهر بازی رفتیم بخاطر مساعد نبودن هوا زیاد شلوغ نبود عزیزم اونروز خیلی پسر خوبو حرف گوش کنی شده بودی فقط دوسداشتی تمام وسایل بازی رو امتحان کنی شاید بخاطر همین خوب شده بودی تا منو راضی نگهداری وبه خواسته هات برسی ای شیطون بلا... منو تو کمی به یاد قدیما ماشین سواری کردیم تو خیلی لذت میبردی بعد به ترتیب رالی و هلی کوپترو کشتی صبا ودر اخرم ماشین تکان دهنده سوار شدی چقدر خوشحال بودی قشنگم منم از شادیت لذت میبردم بعدازکلی بازی وخوش گذروندن رفتیم بستنی وذرت مکزیکی خوردیم و کلی عکس انداختیم وخوش گذروندیم نفس مامانی انقد بازی کردی که...
28 مهر 1391

شعر گفتن ایلیاجون

شبا که ما میخوابیم                               اقا پلیسه بیداره ما خواب خوش میبینیم                           اون دنبال شکاره پتو میذاریم میخوابیم همیشه اخر شعرت حرف از خواب میزدی یه توپ والم گلگلیه                        &...
20 مهر 1391

تب شدید ایلیا

شنبه اول تیر ماه سال  90 بود گل پسر مامانی یهو تب کرده بود هر کاری کردم شربت دادم پاهاتو تو آب خنک گذاشتم تا بعداز ظهر خیلی سعی کردم تب تو رو بیارم پایین اما نشد که نشد دایی جون گفت دیگه باید ببریمش دکتر ر بچه حالش خوب نیس به محض اینکه رسیدیم و تب سنج رو زیر بغلت گذاشتن باورت نمیشه  39 درجه تب داشتی  رفتیم به اتاق اطفال و یه شیاف بهم دادن تا تب تو رو بیارن پایین  بعد بلافاصله سرم وصل کردن با رفتن سرم خدا رو شکر بهتر و بهتر میشدی ازت یه آزمایش خون هم گرفته بودن وقتی سرم تموم شد گفتن تا جواب آزمایش بیاد باید تو بیمارستان بمونیم 3 الی 4 ساعت طول کشید تا جواب رو بیارن خدا رو شکر دسته گل مامان...
18 مهر 1391

تولد یک سالگی

سلام عزیزدل مامانی امروز میخوام درمورد تولد یک سالگی برات بگم   دیگه یه سال از زمینی شدنت گذشته بود و میخواستیم یه جشن برات بگیریم آقاجون بدون اینکه به ما اطلاعی بده کلی مهمون دعوت کرده بود و برا شب رفتیم اونجا خیلی غافلگیر شدیم یه جشن حسابی شده بود یه عالمه خوش گذروندیم عکس گرفتیم شیطونی کردی و تو کلی خوشحال شدی خلاصه خیلی خوش گذشت                      بعداتونستم عکسها رو برات میزارم گلم ...
18 مهر 1391

تولد دختر عموها

سلام خوشگلم الان میخوام در مورد تولد دختر عموهای دو قلوت بگم   23 خرداد سال 91 بود که به تولد دختر عموهات دعوت شده بودیم کلی بازی و شیطونی کردی و خوش گذروندی یه عالمه رقصیدین کیک خوردی و عکس گرفتین اینقده خسته شده بودی که تا رسیدی خونه خوابت برد اینم عکس تولد ف ردای اون روز خونه آقاجون بودیم  وقتی اونجا هستی فقط میری سراغ جوجه ها  و اونا رو از بالشون اویزون میکنی  و به زور سرشون رو میزاری تو ظرف غذا تا چیزی بخورن به لطف این کار شما  یه چندتایی جونشون رو از دست دادن بخاطر این کار شما آقاجون جوجه ها رو گذاشته تو قفس اینم عکسش   ...
17 مهر 1391

سرما خوردگی ایلیا جون

سلام گل قشنگم . اومدم بازم از خاطرات قشنگت بگم. 1شنبه9مهر91 بود که بخاطر عروسی دخترعموی مامانی   رفتیم خونه اقاجون که کنار خونه عموی مامانیه و قرار شد تا اخر هفته اونجا بمونیم هرشب واسه جشن و پایکوبی به خونه عمواینا میرفتیم   خیلی شلوغ بود و کنترلت واسم واقعا سخت بود خیلی بهت خوش میگذشت اما به مامانی زیاد نه چون بخاطر مراقبت از شما انقدر پله های خونشونو بالا و پایین کردم که دیگه جون نداشتم غیر قابل کنترل بودی با اینکه همه بچه ها تو خونه بودن ولی تو مصر بودی بری بیرون انگار تنهایی بیشتر بهت خوش میگذشت خلاصه همه پسرای فامیل حواسشون بهت بود تا یه وقت نری بیرون تو همون شبا بود که بدلیل بیرون رفتن و ...
17 مهر 1391

مهمون داریم گلم

یه سلام دوباره به گل پسرم 28شهریور91 بود که بابایی برای دیدن مامانیش یعنی عزیزجون رفته بودبعد به ما خبر داد که عمو اسی وبچه ها واسه شام میان خونمونتو از این خبر کلی خوشحال شدی وباهم منتظر موندیم تا از راه برسن وقت شام بود که رسیدن وبازم توو دخترعموهات خرابکاریهاتون شروع شدحتما باید یواشکی بهتون سر میزدیم وگرنه خدا میدونه چیکار میکردین ؟ اون شب تا ساعت 3 پابه پای ما بیدار موندی صبح روز بعد تا ساعت 10 خواب بودی بعد همه صبونهدخوردیم شماها دوباره مشغول بازی شدید وایییییییییییییییییی که چقدر کنترل کردن شما 3تا سخته. تا عصر بازی کردین بعد زنعمو و بچه ها به خونشون برگشتن توهم به مامانی کمک کردی تا خونه رو مرتب کنیم فدای مهربون...
17 مهر 1391